|
ول کن جهان را قهوهات یخ کرد
|
امروز بالاخره رسیدم خونه
حس میکنم اعتماد بنفسم پایین اومده و تنها ک باشم نمیتونم از حقم دفاع کنم . یه نوبت تراپیست میگیرم برای هفته دیگه . میدونم ک بر میگردم ب روال قبل
حرص و جوش بقیه رو خیلی میخورم
دایره واژگانم خیلی کم شده .همش از یادم میره موقع مکالمه و فعل و فاعلا رو اشتباه بیان میکنم.
حس میکنم بقیه دارن بهم بی احترامی میکنن درحالی که ایطوری نیست!
از همه مهمتر فهمیدم لباس ندارم برای دانشگاه 😰😰😰
هرچی دارم تابستونیه، اونجا که میرم سرده🥶
باید وقتی رسیدم مستقیم برم خرید . چند تا لباس بخرم و رژیم بگیرم تا لاغر شم . لباسایی که در حال حاضر دارم سایزم شن.
منتظرم سکه کمی گرون شه، دیگه وقته خرید لپتاپه:) نشد هم لپتاپ قدیممو دارم . امیدوارم ترم اول لپتاپ نیاز نباشه ببرم دانشگاه. همه کلاسهای کنکورم تو این دیوایس فعاله بخوام با دیوایس دیگه وصل بشم ، یکی دو تومن دلم درمیآید.
به اجی ر قول دادم زبانمو تقویت کنم. یه برنامه ریزی کارا و قابل اجرا میکنم که با جدیت تا آخر سال به حد نصاب برسم
کار دانشجویی نیاز هست بگیرم . چی باشه نمیدونم!! از کی باید بپرسم یا کجا باید برم . دوس دارم توی کتابخونه باشه
امشب رفتیم خونه اجی س ، خیلی دلم براشون تنگ شده بود . شیرینی قبولی هم خریدم و بالاخره شیرینی دادم:)
امروز تو اتوبوس صندلی جلو یه پیرزنی نشسته بود . خیلی متعجب بودم که چطور خانوادش دلشون اومد مادرشان رو با اتوبوس بفرستن . مشخص بود خیلی جاش ناراحته. دلم کباب بود . خیلی هم گوگولی بود و وایبشو دوست داشتم . موقع پیاده شدن اون جلوتر از من بود و خیلی آهسته با عصا راه میرفت بنده خدا عذر خواهی کرد ولی سعی کردم هولش نکنم ک خدایی نکرده نیفته، وقتی پیاده شدیم ازش پرسیدم کسی میاد دنبالت . گفت لطفا برام تاکسی بگیر . ولی تا مقصدش کلی کرایه میشد . اونم نداشت اونقدر. مسیرش نیم ساعت راه بود . خلاصه من و بابا رسوندیمش. باش تو ماشین همصحبت که شدیم متوجه شدم اهل منطقه یا استان ما نیست، بابا ک پرسید گفت اهل شهریه ک من توش قبول شدم و به حساب نشونه موفقیت تو اون مقطع و این مرحله زندگیم بهش نگاه کردم
:)