ول کن جهان را قهوه‌ات یخ کرد

روزهای اول که اومدم ب این شهر و دانشگاه ، با دخترهای زیادی همکلام شدم ، تو دانشکده مثلا یا بیشتر تو اتوبوس ،

یه دختره بود اصفهانی ( که دوباری توی محوطه خوابگاه دیدمش ولی آشنایی ندادم🙂) می‌گفت تو این شهر با شوکهای فرهنگی زیادی بر میخوری ، یکیش تعصب به زبان یا گویششونه.

ولی من این مدت برخلاف اینو دیدم ، مثلا بین بچه های کلاسمون : چند روز پیش مث همیشه تنها رفتم کلاس و دیدم چندتا از پسرامون بیرون منتظرن و در کلاس بستس. سلامی دادم و رفتم ک دروباز کنم برم داخل و گفتن کلاسه قبلی تمام نشده نرو داخل. خلاصه کمی باشون صحبت کردم و بعد یه گوشه ساکت کنارشون نشستم . دیدم باهم فارسی حرف میزنن ، تو دلم گفتم لابد یکیشون فارسه دیگه!! بعد فرداش همون پسرا رو دیدم با زبان خودشون ( غ‌فارسی) باهم حرف میزنن عجیب بود برام !!

دیشب هم که با آقای ۴۰ ساله رفتم بیرون ، موقع سفارش بستنی فارسی صحبت میکرد، بش گفتم چرا ب زبان خودتون سفارش نمیدی ، گفت به احترام شما فارسی صحبت می‌کنم ذوق کردم و تشکر .

فهمیدم پسرای کلاسمون هم، چون من کنارشون بودم به احترام من فارسی حرف زدن .

اینو می‌خوام بگم آدمهای اینجا اونطور که میگن بد نیستن هیچ ، خوب هم هستن :)

+ تــاریـخ ۱۴۰۴/۰۸/۰۹ ساعـت 19:37 به قـلـم |

دیروز با آقای 40 ساله رفتیم پیاده‌روی ، همه جای اطراف دانشگاه رو نشونم داد. خونشونم همون ورا بود .

از یه چیزی خوشم اومد ، منو قایم نمی‌کرد.

توی روابط قبلیم ، مثلا استاد ، همیشه سعی می‌کرد کسی نفهمه ما دوتا باهمیم درحالی که قصد مون ازدواج بود. یا تتل.

شاید تو اون زمان و مکان درستش سکرت بودن رابطمون بود ، نمی‌دونم!!

اطراف دانشگامون یه عالمه پاساژ لباسهای خوشگل داره ، من برا تک تک اون ترنچ کتا و بامبرجکتا و بلوز و بافتا و وَ وَ مردم🤌🏻🥹

بوتا و کتونی های خوشگلی داشت ، ولی اوشون گفتن ک برا کفش جای دیگه ای رو می‌شناسه:)

بعدش رفتیم ترباره خونوادگیشون ، طوری که صاحب مغازه بهشون گفت با بابات سلام برسون:)) برام میوه گرفت ، خودم خواستم حساب کنم ، نذاشت .

ازش پرسیدم نمیترسی خانوادت بفهمن با یه دختر می‌چرخی، گفت خانوادم از خداشونه دختری توی زندگیم باشه!

تو اون سرما بستنی هم خوردیم:))))

[می‌دونی اون اصلا ایده آل من نیست ، آخه خیلی سررررده من شیطون و گرم ولی اون... زیادی پیره از لحاظ روحی . من دیوونه و خل و چل اون عاقل. نمیخوریم هیچ جوره بهم . ولی مراقبمه خیلی زیاد !]

بعدش رو یه نیمکتی توی پارک روبرو دانشگاه نشستیم توی تاریکی . کلی ازم تعریف میکرد .

می‌گفت بین دخترای کامپیوتر من تکم و خاصم و تودلبرو هستم . همون روز اول چشمشو گرفتم . گفت سنت کمتر از بقیه میزنه.خلاصه کلی وایب خوب بهم تزریق کرد.

من اگه خودم رو خوشگل بدونم بشدت اعتماد بنفس میگیرم.

گفتم که از لحاظ درسی سطح پایینم. گفت که کنارم هستش ، اول باید زبان رو یا بگیرم ، کنارش پایتون .

برای مقاله هم تمرین کنم و چندتا تمرین استاد داده گفت نگا می‌کنه ببینه چیه و راهنماییم کنه .

انگاری دوستم داره ، آخه می‌گفت بعد ارشد همونجا پی اچ دی بگیرم . میگفتم بعد دوسال می‌خوام برم ، می‌گفت نههههه . گفتم بهش بهم علاقه‌مند نشو ، من مال موندن نیستم . خودمم نمی‌دونم چکار کنم

فقط تمام تمرکزم رو ارشده .

گفتم که نه شوهر می‌خوام نه دوست پسر . فقط درس و موفقیتم مهمه. اگه میتونی کنار باشی اوکیه. اگه نه مارو بخیر و تورو بسلامت

گفت که کنارمه...

خدایا و مامانی میشه کمکم کنید توی درسام و رشتم موفق باشم بهترین خودم باشم. من به کمک های غیبیتون بشدت محتاجم🤍✨

+ تــاریـخ ۱۴۰۴/۰۸/۰۹ ساعـت 13:23 به قـلـم |

خیلی وقته نبودم , می‌خوام یه چندتا خاطره اینجا بگم که بعدها با مرورش خوشحال شم شایدم نه!!

این مدت دغدغه اینو داشتم همکلاسی هام نفهمن سن منو، همشون ۱۰ سالی کوچکترن ، ولی وقتی پامو میذارم تو دانشگاه هیچ احدی و ناسی برام مهم نیست و با اعتماد بنفس بالا ،میرم داخل و دنبال کلاس و با یه سلام بلند می‌شینم ردیف جلو.

فک کنم گفتم که درسامون دور از انتظار من بود . استادها مقاله و تمرین می‌خوان . حس میکنم همه از من جلوترن ، فقط منم که هیچی بلد نیستم

نمیتونم ذهنمو مرتب کنم و یه برنامه بریزم . نیاز دارم به راهنما

هفته پیش سرما بدی خوردم ، پنجشنبه برنامه ریختم برم بیرون دارو بگیرم . ۷شب زدم بیرون ، توی نشان دیدم خود دانشگاه داروخانه داره . پیاده تصمیم گرفتم برم ، ولی مسیر خیلی تاریک بود و منم ترسیدم . ولی با گریه ازون مسیر ترسناک رد شدم .

آخرش نتونستم برم داروخانه، خصوصی بود مخصوص اساتید فک کنم، ولی کلی راه رفتم ، تو مسیر کلی با مامان و خدا حرف زدم و از تنهاییم گله

اون چند روز پریود بودم و با حال بد و خون‌ریزی پیاده میرفتم خرید . چون بلد نبودم با brt برم ، مجبور بودم با دست پر خرید مسافت های طولانی رو برم . خیلی زیاد دلم برا خودم سوخت

همین دوشنبه بود، از خواب پا شدم و آماده شدم برم برا وام و کار بانکی , تو آینه ک خودمو دیدم خیلی خوشگل شده بودم. موهام حالت قشنگی داشت ( که بعدها هرکاری کردم اونطور نشد)

اول رفتم بانک ، کارمند بانک وایب خوبی داد ، عکس کارت ملیم رو با چهرم مقایسه میکرد و اصرار داشت اون عکس من نیست . فقط مونده بود بگه من خیلی خیلیییییی خوشگلترم.از چهرم می‌گفت و .. ( بعدها فهمیدم کلا پسره با همه ارباب رجوعش این طوری برخورد می‌کنه ، ولی خو برا من مهم نیس همون ک اون لحظه وایب خوبی داد کافیه)

بعدش رفتم کلاس و با اعتماد بنفس بودم و بعد کلاس با پسرای کلاس صحبت کردم( وقتی من حس کنم زیبام، اعتماد بنفس میگیرم) دوس داشتم با اون چهره ای ک داشتم بیشتر تو دانشگاه یا بیرون بودم ولی خو تنها بودم و بیکار ، رفتم سمت سرویس.

توی مسیری که داشتم میرفتم ، پسری مهندس مهندس کنان از پشت سرم ظاهر شد و گفت که تو شهر ما کارشناسیشو گرفت و گفت هرکاری داشته باشم در خدمته و کلی باهام مهربونی کرد و شماره ردوبدل کردیم و رفت. دکتری رشته منو میخونه . کمی از استرس ارشدم کم شد (ولی الان هنوز استرس دارم آخه دیشب پسره گفت: "من بهت کمک کنم ؟ آخه من چی بلدم ":(((( خره من ب حساب اینکه دکتری نرم افزار می‌خونی شماره دادم:((( وای ک استرس ارشدم همچنان بامه)

بالاخره لپتاپ خریدم ولی با چاپار ارسالش کردن ، سه شنبه بود که زنگ زدم، گفتن بیا خودت تحویل بگیر ، وای من بلد نبودم آدرس رو ,توی نشان هم پیداش نمی‌کردم ، دوست داشتم به پسر دکتری ,بگم باهم بریم ولی غرورم نمی‌ذاشت، تصمیم گرفتم تنها برم ، همین ک پامو بیرون از دانشگاه گذاشتم پیام داد که چیزی نیاز نداری ، از خدا خواسته فرتی , جواب دادم ک جریان اینه و خلاصه بعد یک ساعت اومد دنبالم و رفتیم چاپار ، خیلی دور بود و جای ترسناک ، ینی اگر من میرفتم اونجا گیر می افتادم صددرصد

خدا پسره رو رسوند ، شایدم مامان🤍

دیشب هم رفتم آرایشگاه ، مسیرش دور بود بزور اسنپ گیرم اومد. ولی بازم گیر افتاده بودم برا برگشت مجبور شدم به پسره بگم. اونم بعد از اتمام کارم تو آرایشگاه دم در منتظرم بود و منو رسوند خوابگاه.

به من میگه عزیزم و قربونت برم و اینا . ولی خو من حسی بهش ندارم . اصلا هم نمی‌خوام رابطمون عاشقانه شه ، خو اوشون هم بی دلیل بهم خدمت نمیکنه و باهام مهربون نیست . نمی‌دونم چطوری میشه محبتشو جبران کنم که خط قرمزامو هم داشته باشم . من هنوز بهش میگم شما!!

باهام خیلی خوبه و هوامو داره ولی با قصد و غرض. نمی‌خوام زیاد اونو درگیر خودمو کارام کنم ولی واقعا تنهام و نیاز دارم ب یه حامی. بیشتر بخاطره راهنمایی کردناش برا ارشد به کمکش نیاز داشتم . امیدوارم کمکم کنه :(

جدی تایپ من نیست ، خدایا منو ببخش😭😭😭

مثلا از لحاظ قد، از لحاظ رانندگی ، از لحاظ لهجه حتی ، گذشته‌اشم مهمه. آخه الان ۴۰سالشه ، حتما ازدواجی داشته تو زندگیش!

من یه مرد قدبلند و چهارشونه و نه چاق نه لاغر . با صدای مردونه و رسا و دست به فرمون خوب ، موقعیت اجتماعی خوب خیلییی خوب. من شیفته مردهای موفقم. مثلا استاد م ، لنتی تو زن داری چرا؟؟؟؟ نمیتونم کرم بریزم سرکلاسش( حالا کرم ریختنای من ، خیره ب استاد با نگاه عشوه گرانه: همون کاری ک با استاد میکردم:)) )

تو لینکدین پیج استاد رو دیدم ، نوتیفش رفت برا اوشون که من دیدمش، اونم اومد تو پیجم بااینکه هفته پیش هم همین کارو کردم اون باز تکرار کرد. نکنه هنوز عاشقمه🤣🤣🤣🤣 ولی جدا ازین حرفا ، موقعیت و موفقیتشو دوس دارم . حیف ک دیگه ندارمش. دلم نمی‌خواد برگرده چون یک: مثل قدیم منو دوست نخواهد داشت هیچوقت، دو: منو نمی‌خواد ، من چرا یک و دو میکنم🥲

خدایا من فقط و فقط موفقیت تو ارشد و رشته مو ازت می‌خوام . شوهر و دوست پسر نمی‌خوام بخدا :(((

خدایا خواهش میکنم کمکم کن منو تنها نذار هیییییچوقت ، پاهام نلغزه ، از پسر مردم سواستفاده نکنم . چطور بهش بگم ایقد زود پیش نرو

لعنت به این تنهایی و بی کسی:((((((((((

+ تــاریـخ ۱۴۰۴/۰۸/۰۸ ساعـت 7:50 به قـلـم |